مثلِ روز، آشکار و روشن بود
عاقبت، عشق قاتلِ من بود
شيخ، من را زياد موعظه کرد
سخنش هم دقيق و متقن بود
دلم امّا هواي ديگر داشت
جاده، بي تابِ صبحِ رفتن بود
چنگ مي زد به واژه ها مضمون
چارهِ کار، شعر گفتن بود
پا زدم در رکابِ اسبِ خيال
دشت، لبريزِ عطرِ سوسن بود
شعر هايم پر از تب و هيجان
مثلِ آهنگ ها متنتن بود
شعر، من را به سمتِ دريا برد
عشق، احساسِ موج بودن بود
دل به دريا زدم، دچار شدم
عشق، از جنس اشکِ يک زن بود
بر خلافِ تصوّراتِ عموم
عشق، بسيار پاک دامن بود
زير شمشيرِ عشق فهميدم
زخم، تاوانِ دل سپردن بود
.
آهِ ساحل گرفت و از دريا
قسمتِ موج، بازگشتن بود
محمّد عابديني
1397/12/14
درباره این سایت