در گلو بغضِ خستهاي دارم، هستم از اين همه ستم شاکي
جانِ شيعه رسيده بر لبها، از غم و رنجِ شيخ زکزاکي
روسفيدي در اين جهانِ سياه، ايستادي به پاي باورِ خود
مردِ ميدانِ کارزار و جهاد، عالِمِ انقلابي و خاکي
مدّعي تا دلت بخواهد هست، ياوه و حرفِ مفت بسيار است:
شيخِ برجام و سازش و تسليم، شيخِ تحقير و خشم و هتّاکي
شيخِ مظلومِ شعرِ من امّا، مردِ عزم و اراده و عمل است
شش پسر داده پيش از اين. يعني، از شهادت ندارد او باکي
اين نفسهاي آخرينت را، نذرِ کردي براي آخرتت
جاي تو آسمانِ قربِ خداست، بال بگشا! تو مرغِ افلاکي
محمّد عابديني
1398.4.23
درباره این سایت