تقديم به بانوي بزرگوارِ خانهام که بارِ سنگينِ سختيهاي زندگيام هميشه روي شانههاي صبورش بوده است:
پشتِ فرمانم و دلم با توست، شهر لبريز از ترافيک است
حسّ و حالم به قولِ غربيها، اصطلاحاً کمي رمانتيک است
چند روزيست غرق در فکري، من حواسم به توست، ميدانم
آسمانِ دلِ پرِ از رازت، گاه پُر نور و گاه تاريک است
ميرسد کارِ دل به جايي که، گاه احساس ميکند ديگر
جاي انگشت روي ماشه و بعد.، آري انگار وقتِ شليک است
آدميزاد عادتش اين است، لحظهاي شاد و لحظهاي غمگين
مرزِ بينِ عذاب و خوشبختي، غالباً بسيار باريک است
زندگي کن ولي مواظب باش، عشق اخلاقِ مبهمي دارد
رند و بيرحم و سرکش و مغرور، عشق مانندِ اسبِ تاجيک است
حالِ تو ناخوش است. اين را من، کاملاً درک ميکنم، امّا
پاي احساسِ خود نه بايست، کارِ شيطان فريب و تشکيک است
گرچه دلسرد و خستهاي امّا، همسرم صبر کن بخاطرِ من
اندکي بيشتر تحمّل کن، موسمِ عاشقانه نزديک است
محمّد عابديني
1398.4.22
درباره این سایت